نیازی مبهم به چیزی داشت که حسش میکرد؛
اما نمیدانست آن چیست. مثل وقتی که به سیاهی لابلای ستارگان خیره میشویم و میدانیم در آن فضا ستارهای است که دیده نمیشود. تمام وجودش در تمنای ستارهای ناپیدا بود. ستارهای که فقط برای او بود.
اما نمیدانست آن چیست. مثل وقتی که به سیاهی لابلای ستارگان خیره میشویم و میدانیم در آن فضا ستارهای است که دیده نمیشود. تمام وجودش در تمنای ستارهای ناپیدا بود. ستارهای که فقط برای او بود.
نیازی مبهم به چیزی داشت که حسش میکرد؛
اما نمیدانست آن چیست. مثل وقتی که به سیاهی لابلای ستارگان خیره میشویم و میدانیم در آن فضا ستارهای است که دیده نمیشود. تمام وجودش در تمنای ستارهای ناپیدا بود. ستارهای که فقط برای او بود.